عشق زندگیمون آرشیناعشق زندگیمون آرشینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

آرشینا بهترین اتفاق زندگی ما

نهمين ماهگردت مبارگ تنها دليل زنده بودن

    سلام بهونه ي قشنگ من براي زندگي آره بازم منم همون ديوونه ي هميشگيت نهمين ماهگردت مبارك عسلم،عشق زندگيم برات ميميرم،هرچي كه ميگذره و ماه به ماه بزرگتر ميشي،يواش يواش پاگذاشتي توي تموم سلولاي بدنم.الان ديگه بدون تو زندگي معنا نداره .من و بابا به عشق تو نفس ميكشيم و زنده ايم.الان شدي آواي قشنگ زندگيمون.آهنگ زيباي زندگي كه اگه صدات توي فضاي خونه نباشه و خواب باشي.من و بابا مرتضي ديوونه ميشيم و حوصلمون سرميره. عشقم الان 9 ماه و 2 روزت هست،ديگه چهاردست و پا رويادگرفتي. از در و ديوار و مبل و هرچي كه بتونه تكيه گاهت باشه ميگيري و راه ميري. مستقل شدي و ميشيني . تلاشت براي انجام ...
27 آذر 1391

زندگی

       شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟  مادرم سینی چایی در دست... گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها...
21 آذر 1391

دختر عسيسم دوستت ميدارم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیش تر آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود...
8 آذر 1391
1